«… جوان خاکستری پوش روبرویم ایستاده است و حرف میزند. نمیدانم چه میگوید. صدایش را نمیشنوم. به لبهایش نگاه میکنم که تند تند حرکت میکنند و دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا میشوند. نگاهم از لبانش سر میخورد روی دماغش. چه بزرگ و بیقاعده به نظرم میآید. بعد به چشمانش …
ادامه نوشته »