«… جوان خاکستری پوش روبرویم ایستاده است و حرف میزند. نمیدانم چه میگوید. صدایش را نمیشنوم. به لبهایش نگاه میکنم که تند تند حرکت میکنند و دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا میشوند. نگاهم از لبانش سر میخورد روی دماغش. چه بزرگ و بیقاعده به نظرم میآید. بعد به چشمانش نگاه میکنم که انگار کلاپیسه است. حالا، پیشانی جوان خاکستریپوش است. عرق و خاک قاطی هم شده است و تمام پیشانیاش را پوشانده است. ناگاه از بالای سر جوان خاکستری پوش چشمم میافتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و توی خوشهی خشک نخل بلند پایهی گوشهی حیاط ننه باران گیر کرده است. آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است. خون خشک تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است…»
متنی که انتخاب شده بود پاراگرافی است از کتاب «زمین سوخته» نوشتهی احمد محمود؛ نویسندهای که اسمش آدم را به یاد گرمای جنوب و نخل و نفت میاندازد. از احمد محمود تون صدایِ بم و پُک و پُک سیگار کشیدنش را در خاطر دارم. چند سال پیش به طور اتفاقی با رمانهای این نویسنده آشنا شدم. اولین کتابی را هم که از او خواندم همین کتاب بود؛ زمین سوخته. متن قوی و گیرا، قصههای پر کشش، روایت فوقالعاده و شخصیت پردازی خاص و سحرآمیز داستانهایش باعث میشود خواننده از لحظهای که کتاب را به دست میگیرد زمان را به کلی فراموش کند و تا به خود بیاید یک نفس هفتاد، هشتاد صفحه را خوانده باشد! از همان لحظهای که کتاب را به دست میگیری میفهمی که با یک رمان عادی سر و کار نداری، و تا میخواهی خودت را جمع و جور کنی، میبینی گوشهی رینگ گیر افتادهای و مقهور چیرهدستیِ این استادی.
به شخصه قدرت این نویسنده را در توصیف و بیان جزییات، در عین کوتاهی جملات میبینم؛ ویژگیای که در کارهای دولت آبادی هم دیده میشود، ولی با قدرت و ریتم کندتر و دیرپاتر. پرویز جاهد کتابی دارد به اسم «نوشتن با دوربین»؛ البته موضوع آن کتاب مربوط میشود به مصاحبهای با ابراهیم گلستان. الغرض، خواستم بگویم احمد محمود با قلمش عکس میگیرد(به تصویر میکشد). در جایی، از یک منتقد ادبی شنیدم که میگفت: «خوب ببینید تا بتونید خوب بنویسید.» این قضیه اما برای محمود کاملن برعکس است؛ کارهای این نویسنده را میخوانی تا خوب ببینی. توانایی محمود در تصویر کردن جزییات به قدری است که بعضی از صحنهها به فیلم یا عکس میماند با عمقی عجیب و غریب؛ خودِ میزانسن است اصلن!
این پاراگراف را از کتاب «همسایه ها» انتخاب کردهام:
«…زبانههای آتش، زیر دیگ بالا کشیدهاند. از در دیگ بخار برمیخیزد. آشپز برنجها را خالی میکند توی دیگ. آب کف میکند. حیاط شلوغ است. صدای سُرنا و دهل تمام محله را رو سر گرفته است. رحیم خرکچی بلند میشود. می رود و بازوی رضوان را میگیرد و از جمع کنارش میکشد. {…} رگهای گردن رحیم خرکچی تند میشود. آشپز کفگیر را میگذارد کنار دیوار. جماعت را دور میزند و میآید کنار خواج توفیق. حالا دارد رضوان را و رحیم خرکچی را زیرچشمی میپاید. صنم خودش را میاندازد وسط معرکه و بنا میکند به رقصیدن. یک رشته موی سفید از زیر چارقدش بیرون زده است. پیشانی و گونههای صنم خیس عرق شده است. بچهها دست میزنند. آب دیگ جوش آمده است. آرام آرام، حباب های آب از ته دیگ میآیند بالا و در سطح آب میترکد. رحیم خرکچی حرف میزند. صدایش را نمیشنوم. صدای دهل و سرنا تا هفت محله میرود. حالا رگهای گردن مشرحیم کبود شده است. رضوان تند و تند دستش را تکان میدهد و حرف میزند. رحیم خرکچی دست رضوان را میگیرد و میکشد به طرف اتاق. چادر از سر رضوان رها میشود. صدای دهل پرتوان تر شده است. دیگ جوش آمده. سطح آب قل میزند. رضوان چادرش را میگیرد و رو زمین به دنبال خودش میکشد. صداها قاطی شده است. مشرحیم فریاد میزند. صدای سرنا اوج میگیرد. رضوان نفرین و ناله می کند. خواج توفیق خودش را میرساند به مشرحیم. صنم دارد میرقصد. بچه ها دست میزنند. حالا زبانههای آتش تمام دیگ را در بر گرفته اند. رضوان دو بامبی میکوبد رو سینهی رحیم خرکچی. قُلهای درشت آب، قلوه کن، از جا کنده میشود و میترکد و تا لبهی دیگ بالا میآید. چهرهی مشرحیم تا گردن قرمز شده است. لالههای گوشش سفیدی میزند. خواج توفیق بازوی رحیم خرکچی را میگیرد. صنم رو پا بند نمیشود. میرقصد و دور میگردد. ضربههای سنگین دهل پرده ی گوش را آزاد میدهد. دست رحیم خرکچی میرود پَر شال. هنوز رضوان با مشت به سینهی استخوانی مشرحیم میکوبد. زبانهی آتش از دهانهی دیگ بالا زده است. مشرحیم چُپُق را از پر شال بیرون میکشد. حالا رضوان به سر و سینهی خود میکوبد. موی سرش پریشان شده است. صنم، سر تا پا خیس عرق شده است. صورتش گل انداخته است، با صدای سرنا و ضربه های طبل، فرز و چابک میرقصد. رحیم خرکچی چپق را تکان میدهد. رضوان صورت خود را چنگ میاندارد. آب دیگ بالا میآید و سر میرود. مشرحیم با سر چپق میکوبد به گیجگاه رضوان. رضوان نقش زمین میشود. آب دیگ شعلهها را خاموش میکند و رضوان، انگار که سالهاست مرده است…»
فضاسازی، ریتم نفسگیر، حرکت، پویایی و همچنین پیش بردن روایتها و داستانکهای موازی در کارهای محمود حرف اول را میزند؛ به حدّی که گاه خواننده خود را در برابر نمایشگری با کیفیت تصویر بالا و صدای دالبیسوراند میبیند! محمود با انتخاب کلمات، با بازی با کلمات، همان کاری را انجام می دهد که یک عکاس حرفهای هنگام گرفتن عکس؛ اینکه چطور یک صحنه را به تمامی به تصویر بکشد که تاثیر گذارتر باشد؛ که به قول بارت پونکتوم داشته باشد، که ضربه بزند، که پویا باشد و راه باز کند. من او را «جیمز نشوی» ادبیات مینامم. نوشتههای محمود، تایید و تاکید بر زندگی هستند. نویسندهای که نوشتههایش ضد جنگ بود دوستدار زندگی. دیدگاه نسبتن اپیکوریِ او به مسئلهی مرگ (و البته زندگی!) شاید موتور مولد داستانها و شخصیتپردازیهایش باشد. در جایی میگفت: «تا وقتی من هستم مرگ نیست، و وقتی مرگ اومد من دیگه نیستم. پس چرا باید انقدر بهش فکر کنم…؟». درهمتنیدگیِ عجیب زندگیِ و مرگ، خصیصهی مهمی در کارهای اوست. محمود در کنار نامهایی چون دینو بوتزاتی، لویی فردینان سلین و نیکوس کازانتزاکیس جزو نویسندههایی است که این درهمتنیدگی ذاتی مرگ و زندگی را در کارهایش دارد. جایی در کتاب تجربهی مدرنیته خواندم که «هرچیزی آبستن ضد خویش است…»؛ بله، داستانهای محمود گواه بر زایش مرگ از زندگی و زندگی از مرگ هستند. داستان سیاهی و سپیدی… .
بهرحال احمد محمود دیگر در بین ما نیست. نویسنده ای که قبل از کتابهایش، بدشانس بودن باعث شهرتش شد! خودش در جایی میگوید: «قبل از انقلاب میگفتن سیاسی مینویسی، بعد از انقلاب میگفتن مبتذل مینویسی؛ توی هر دو دوره هم کتابهای من رو توقیف میکردن…».
تقدیم به احمد محمود و «خالد» داستانهایش…
*: عنوان نوشته، برگرفته از کتاب «از عشق و شیاطین دیگر» گابریل گارسیا مارکز است.